کد مطلب:166511 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:173

احتجاج زینب
فاطمه دختر حسین (ع) می گوید: چون ما پیش روی یزید نشستیم دلش به حال ما سوخت، پس مردی سرخ روی از اهل شام برخاست و گفت: ای امیرمؤمنان! این دخترك را به من ببخش، و مقصودش من بودم كه بهره ای از زیبایی داشتم!

من به خود لرزیدم و گمان كردم كه چنین چیزی به وقوع خواهد پیوست، از اینرو جامه عمه ام زینب را چسبیدم. ولی زینب كه می دانست چنین چیزی واقع نخواهد شد به آن مرد شامی گفت: به خدا سوگند كه دروغ گفتی و خود را پست گرداندی، بخدا ابتكار از توان تو و او (یزید) خارج است.

یزید در خشم شد و به زینب گفت: تو دروغ گفتی، بی تردید اینكار در دست من است و اگر بخواهم آن را انجام خواهم داد.

زینب گفت: هرگز! بخدا سوگند! پروردگار این اختیار را بدست تو نداده مگر اینكه از دین ما بیرون روی و به آیین دیگر در آیی! [1] .

یزید از این سخن بجوش آمد و گفت: من به چنین پاسخ می گویی؟ جز این نیست كه پدر و برادرت از دین بیرون رفته اند! [2] .

زینب فرمود: اگر مسلمان باشی تو و پدر و جدت، به دین خدا و آیین پدر و برادر من هدایت شده اید!

یزید گفت: دروغ گفتی ای دشمن خدا!


زینب فرمود: تو اكنون امیر و فرمانروائی، به ستم دشنام می دهی و به قدرت و سلطنتی كه داری بر ما چیره شده ای؟

گویا یزید از شنیدن این سخنان شرمنده و خاموش گردید.

پس از آن مرد شامی بار دیگر گفت: این دخترك را به من ببخش؟

یزید در پاسخ او گفت: دور شو! خدا مرگ به تو ببخشد!

آنگه دستور داد زنان را در خانه ای جداگانه جای دهند، و علی بن الحسین نیز با آنها باشد!

پس خانه ای چسبیده به خانه یزید برای ایشان تدارك كردند، و چند روز آن بزرگواران در آنجا ماندند. [3] .

پس از آن با بزرگان شام مشورت كرد كه با اسیران چه رفتاری باید نمود؟

آنان به كنایه گفتند: كه باید ایشان را كشت.

آنگاه نعمان بن بشیر گفت: ببین پیامبر خدا با اسیران چگونه برخورد می كرد تو هم آنگونه رفتار كن!

از اینرو یزید، نعمان بن بشیر را خواسته و به او گفت: آماده شو تا این زنان را به مدینه بری! و چون خواست آنان را به مدینه بفرستد، علی بن الحسین (ع) را پیش خوانده با او خلوت كرد، و به او گفت: خدا لعنت كند پسر مرجانه را! بدان كه بخدا سوگند اگر من با پدرت برخورد می كردم، هر چیز كه از من درخواست می كرد به او می دادم و با همه توانم می كوشیدم كه از مرگ او پیشگیری كنم، ولی خدا چنین مقدر كرده بود كه دیدی! [4] .

اینك كه به سوی مدینه حركت می كنی چون بدانجا رسیدی، برایم نامه بنویس، و هر چه خواستی به من یادآوری تا برآورده سازم.


آنگاه لباسهای وی و لباسهای خاندانش را كه روز عاشورا در كربلا غارت شده بودند، را پیش ایشان نهاد.

چون بازماندگان امام را آماده سفر كردند، یزید همراهانی با نعمان بن بشیر، فرستاد و دستور داد: شبها آن را حركت دهند، و همواره خود پیشاپیش آنان باشند، و حتی یك لحظه از ایشان غفلت نكنند، و هر كجا كه فرود آمدند، مأموران از آنان دور شوند و مانند نگهبانی در اطراف پراكنده گردند و جای خویش را چنان قرار دهند كه اگر كسی از ایشان خواست وضو بگیرد و یا برای قضاء حاجت بیرون رود، از آنان شرم نكند.

سپس نعمان بن بشر با دیگر فرستادگان آنها را به حركت در آورده و همراهی كردند، و همانگونه كه یزید امر كرده بود، آنان را فرود می آوردند و با ایشان مدارا می كردند. [5] .


[1] ارشاد، ص 246. انساب الاشراف، ج 3، ص 220.

[2] ارشاد، ص 246.

[3] ارشاد، ص 246.

[4] ارشاد، ص 247.

[5] ارشاد، ص 247.